پیام آذری
گزارش مهر از نان آوران کوچک؛
علی پسرک جوراب فروش/ دوست دارم مهندس شوم
يکشنبه 23 تير 1398 - 10:31:15
خبرگزاری مهر - شرقی
پیام آذری - تبریز-دستان کوچکی دارند اما کوله‌باری از مشقت و درد را بر دوش می‌کشند؛ همین گوشه و کنار شهر باید به دنبال آنها باشی؛ نان آور خانواده هستند تا چرخ زندگی بچرخد و سفره‌ای پهن باشد.

خبرگزاری مهر ، گروه استان‌ها _ آناهیتا رحیمی: میان همهمه‌ی جمعیت در عصر یک روز تابستان، به سراغش رفتم؛ روی یک صندلی تاشوی برزنتی نشسته است. سلام می‌دهم و کنارش می‌ایستم، بساط علی جوراب‌های رنگی است که همه چند جفتی از این جوراب‌ها می‌خرند، به خصوص بچه‌ها با دیدن تصویر کارتونی این جوراب‌ها، دلشان می‌خواهد یکی داشته باشند.
اسمش را می‌پرسم و فوری جواب می‌دهد اسمم علی است. می‌گویم علی با من حرف می‌زنی؟ به من جواب می‌دهد که آخر در مورد چه چیزی با هم حرف بزنیم وقتی می‌گویم بیا در مورد کار حرف بزنیم قبول می‌کند.

صبح که می‌شود بساط خود را پهن می‌کند؛ این بار علی قصه‌ی من برای خودش مردی است، با تبسم عجیبی با من حرف می‌زند و چشمانش گویای آرزوهای است که دوست دارد تک تک آنها برآورده شود. علی فقط 12 سال دارد؛ تی‌شرت چریکی و شلوار ورزشی پوشیده و یک کوله پشتی که کنار خود بر زمین انداخته و زیراندازی که تمام جوراب‌ها را با نظم خاصی کنار هم چیده است.
خودم دوست دارم کار کنم
صحبت من با علی از اینجا شروع شد که پرسیدم چرا کار می‌کنی؟ مکثی کرد و گفت: خودم دوست دارم که کار کنم، یک روز در محله که با بچه‌ها توپ بازی می‌کردیم آنها توپ را سمت من پرتاب کردند و به من حرف‌های خوبی نگفتند، من هم از آن روز تصمیم گرفتم که کار کنم و کمتر در محله باشم؛ بعضی از دوستانم نیز در محله مثل من بعضی از اجناس را می‌فروشند من هم با خودم فکر کردم چرا من چیزی نفروشم و تصمیم گرفتم کار کنم.
مابین صحبت‌های من و علی، خدا را شکر چند مشتری هم از علی خرید کردند تمام پول‌هایی که از فروش این جوراب‌ها به دست می‌آورد را زود در جیب خودش می‌گذارد و از خانواده خود برایم تعریف می‌کند: پدرم 48 سال دارد و قبلاً روزنامه‌های باطل شده را می‌فروخت البته گاهی هم کیف دستی، چسب کاغذی، پنبه و کاغذهایی را هم به مغازه‌های آینه و شمعدان فروشی می‌فروخت؛ وقتی از علی در مورد درآمد پدرش می‌پرسم سرش را به آن طرف و این طرف تکان می‌دهد و می‌گوید: برخی اوقات هست و برخی اوقات نیست. از اینجا می‌فهمم که علی بخاطر کمک خرج خانواده بودن، فروختن جوراب‌ها را انتخاب کرده نه بخاطر اینکه حوصله‌اش در خانه سر می‌رود و یا اینکه کمتر می‌خواهد در محله باشد.
تمام درآمدم را به مادرم می‌دهم
3 خواهر دارم که همه ازدواج کرده‌اند و من با پدر و مادرم زندگی می‌کنیم؛ من حوصله‌ام در خانه سر می‌رود اما مادرم دوست ندارد کار کنم؛ جوراب‌ها را از کارگاه یکی از آشنایان می‌آورم تا بفروشم و درآمد مشخصی در طول روز ندارم اما بیشتر درآمدی که از فروش این جوراب‌ها به دست می‌آورم را به مادرم می‌دهم و روزهایی هم که احساس کنم خانه کم و کسری دارد خودم نیز خرید می‌کنم.
دخل و خرج علی خیلی حساب شده است بعد از فروختن جوراب‌ها، حساب و کتاب خود را با صاحب اجناس صاف می‌کند و مابقی را به مادرش می‌دهد. علی لبخند می‌زند و می‌گوید: یک روز برای مادرم یک ظرف شیشه‌ای خریدم اما چون انتخابم خوب نیست پول‌هایم را به مادرم می‌دهم تا به انتخاب خودش خرید کند.
از علی می‌پرسم کمک خرج خانواده هستی؟ سرش را بر زمین می‌اندازد و با صدای آهسته می‌گوید بله. اما روزهایی که به مدرسه می‌روم را کار نمی‌کنم؛ می‌دانی محله‌مان را دوست دارم اما با چند نفری از بچه‌های محله دوست نیستم. شاید در بین دوستان مدرسه از کار کردن خودم خجالت بکشم اما در بین دوستان محله‌ای اصلاً خجالت نمی‌کشم.
دوست دارم در آینده مهندس برق شوم
علی قصه‌ی من دوست دارد وقتی بزرگ شد مهندس برق و یا حسابدار باشد و علاقه بسیاری دارد تا درس خود را تا آخر ادامه بدهد؛ موفقیت، فکر شب و روز علی است و دوست دارد همیشه در کارها موفق باشد.
گفت و گوی من که با علی به آخر رسید حس کردم چیزی کم است؛ برای همین خواهش کردم یک روزی با هم به خانه شأن برویم. علی فوری قبول کرد و قرار شد خودش دنبال من بیاید. فردای آن روز سر چهارراه آبرسان منتظر علی شدم و مرا به خانه شأن در حاشیه شهر برد. در باز بود و به رسم خانه‌های قدیمی پرده‌ای نیز در پشت در آویزان بود کنار زدم و رفتم؛ یک خانه نقلی دارند اما زمانی که یک خانواده دور هم جمع باشند واقعاً کوچک است.
دور و بر خانه را که نگاه می‌کنم چندان اسباب و اثاثیه نیست اما مهربانی و عطوفت تا دلت بخواهد در این خانه موج می‌زند؛ یک اتاق نقلی رو به حیاط که هم آشپزخانه بود و هم اتاقی که در اینجا زندگی می‌کنند. خانم رزقی مادر علی با دین من رنگ اش قرمز شد و سرش را به نشانه شرم پایین آورد و من اصرار کردم که از دردهایش بگویید که چرا علی با این سن و سال دستفروشی می‌کند و مثل بعضی از بچه‌ها به دنبال کلاسهای ورزشی و مهارتی نیست و یا بازی نمی‌کند، او با من من گفت: همسرم قبلاً در یکی از روزنامه‌ها کار می‌کرد و روزنامه‌های باطل شده را می‌فروخت و زندگی را می‌گذراندیم اما از آن روزی که کار خود را از دست داد، مشکلات زیادی به وجود آمد.
فقط با یارانه و فروش جوراب توسط علی زندگی را می‌گذرانیم
همسرم مرد کار است و اگر کاری باشد حتماً کار می‌کند در حال حاضر تنها با یارانه و درآمدی که علی از فروش جوراب‌ها به دست می‌آورد زندگی می‌کنیم اما شما که می‌دانید با این اوضاع گرانی اجناس، به سختی می‌شود زندگی کرد. این خانه پدر همسرم است که قبلاً در طبقه پایین زندگی می‌کردیم اما وقتی دخترم را راهی خانه بخت کردم مجبور به گرفتن وام شدم و الان نیز همین طبقه پایین را اجاره داده‌ام تا بتوانم قسط وام را پرداخت کنم و از آن روز در همین اتاق زندگی می‌کنیم.

اگر کاری برای همسرم پیدا شود مشکلات ما حل می‌شود
مادر علی با زبان روزه مشکلات خود را برایم نقل می‌کند که به علت نبود دفترچه درمانی و هزینه‌های هنگفت دندانپزشکی به هیچ پزشکی مراجعه نکرده است؛ همسرم هیچ سرمایه‌ای ندارد درست است خانواده‌های بسیاری مثل ما در این جامعه وجود دارند اما اگر کاری برای همسرم پیدا شود بسیاری از مشکلات ما کم می‌شود. زمانی هم که علی سر کار می‌رود نگران می‌شوم؛ تنها یک گوشی همراه دارم که دست علی می‌دهم تا موقعی که رسید به من خبر دهد. وقتی که از سر کار برمی‌گردد تمام پول‌ها را روی میز کنار سماور می‌گذارد و ریالی برای خود برنمی‌دارد. نمی‌دانم چه چیزی علی را به شدت ناراحت و چشمانش پر از اشک شد و برای اینکه آرام بگیرد سریع به طرف حیاط دوید.
وقتی با شنیدن اینکه مادر و پسر تنها یک گوشی همراه دارند و از این طریق علی موقع رسیدن به مادرش خبر می‌دهد تا دیگر نگران او نباشد؛ ناخودآگاه یاد فیلم بچه‌های آسمان می‌افتم که خواهر و برادر تنها با یک جفت کفش به مدرسه می‌رفتند؛ همواره خیال می‌کردیم چنین فقرهایی تنها در پرده سینما به تصویر کشیده می‌شوند اما حال می‌بینم نه، در همین گوشه و کنار نیز چنین افرادی وجود دارند ولی ما از آنها بی خبریم.
کارنامه‌ای که به تعویق افتاد و مانع ثبت نام علی در مدرسه شد
یکی دیگر از مشکلات این است که کارنامه علی را بخاطر بدهی هزینه سرویس نتوانسته‌ام تحویل بگیرم و تا هنوز هم اقدام به ثبت نام علی نکرده‌ام. شنیدن اینکه ثبت نام علی به تعویق افتاده برایم بسیار دردناک بود اگر به همین منوال پیش رود علی با وجود اینکه دانش‌آموز درس‌خوانی است اما در آینده به خاطر مشکلات خانواده و نبود شغل مناسب برای پدرش، به یکی از کودکان کاری تبدیل خواهد شد که از تحصیل باز مانده است.
به تمام صحبت‌های خانم رزقی گوش می‌کنم اما نگاهم به پدر علی است؛ دست‌های آقا اسماعیل قدری می‌لرزد سرش را بر زمین انداخته و حرف اول و آخرش درخواست یک کار است تا پیش خانواده خود شرمنده نباشد.

بارها از کودکان کار نوشتیم و با لنز دوربین به آنها نگاه کردیم؛ اما هیچ وقت رد پایی از خود در زندگی آنها جا نگذاشتیم تا طعم فقر آنها را بچشیم. اما این بار تمام مشکلات ریز و درشت علی و خانواده‌اش را دیدم و می‌خواهم بگویم کودکان کار آسیب پذیرترین قشر جامعه هستند که به منظور کسب درآمد و روی آوردن به فعالیت‌های تولیدی و مشاغل کاذب، از بسیاری از حقوق اولیه انسانی، حق آموزش و تحصیل بازمی‌مانند؛ مهم‌تر اینکه سلامت جسمی و روحی این کودکان به شدت در معرض انواع آسیب‌های جسمی و حتی جنسی قرار می‌گیرد.
پدیده کودکان کار، نیازمند اجماع واحد و تعامل همه جانبه از سوی دستگاه‌های دولتی، نهادهای اجتماعی و غیر دولتی است تعاملی که می‌تواند ماحصل آن شناسایی کودکان کار، ایجاد مشاغل پایدار برای خانواده‌های آنان، گسترش نظارت سازمان‌های دولتی نظیر بهزیستی و معرفی کودکان به NGO برای حمایت آنان باشد.
عکس‌ها از: آناهیتا رحیمی

http://www.Azari-Online.ir/fa/News/152611/علی-پسرک-جوراب-فروش--دوست-دارم-مهندس-شوم
بستن   چاپ